داستان های شاهرخ

داستان شاهرخ (قسمت نهم)

داستان شاهرخ (قسمت نهم)

داستان شاهرخ یک داستان واقعی بر اساس زندگی نامه شاهرخ که بنیان گذار فرش شادرخ و ورود آن به بازار فرش در شهرستان کاشان است. پس در ادامه همراه همراه ما باشید. قسمت قبل را می توانید به راحتی مشاهده نمائید. حالا ادامه داستان:

چند هفته ایی از رفتن شادی می گذشت و شاهرخی که کم کم حواس پرتی هاش برمیگشت و صدای اوس محمود و رضایت جواد و نگران مامان فخری رو بالا می برد. اونقدری که با همون کتابی که یه جفت چشم روی جلدش بود و از پیرمرد خوش مشربِ روسي تبار خريده بود سر گذر ساعت ها می نشست و با صدای خنده ی بچه هایی كه با توپ چهل تيكشون از اونجا رد می شدن و مسخرش می كردن به خودش می اومد

دلش می خواست از شر اون كتاب خلاص بشه، فكر می كرد منبع تموم ياداوری اون دوتا چشم سبز اين كتابه ولی در اصل اون محرك بود و منبع اصلی تو قلبش بود!

به سمت مغازه موسیو همون پیر مردی با موهای سفيد به راه افتاد تا كتاب رو پس بده، وقتی رسيد آوای خوشِ نِی توي مغازه گوش رو نوازش می داد موسیو نگاهش كه رو از كتاب با لبخند به سمت شاهرخ سوق داد و گفت

خوندیش؟ دیدی گفتم معركس میدونستم برمیگردی!

شاهرخ با دستپاچگی جواب داد: نه نه من اصلا بلد نيستم بخونم

موسيو با تعجب پرسيد: پس چرا خريديش ؟

اوردمش برای شما اصلا نميخوامش اين كتاب نحسه منو از كار و زندگی انداخته اين چشمها … انگار كه یه نیرویی توش داره كه نمیزاره حواسمو جمع كنم ….

موسيو كه حالا حساب كار دستش اومده بود از موضع جدی اومده بود پايين و با لبخند روي لب گفت:

درسته كه قدرت انتخاب و اختيار از نشانه هاي بارز اشرف مخلوقات بودنه ولی گاهی وقتا كائنات نمی ايسته تا تو انتخاب كنی! خودش ميبره، ميدوزه، بقچه پيچ می كنه و می فرسته و تو مجبوری كه اون رو تن كنی جبر كائنات خيلی وقتا به عقل و قلبت پيروزه. حالا گيريم كه تو از شر اين كتاب و چشم های روش راحت شدی، با اون چشم هایی كه جبر كائنات گذاشته تو دامنت چيكار میكنی؟

شاهرخ كه يك كلمه از حرفای موسيو چيزی سر در نياورد با تته پته گفت: نميدونم ولي من ديگه اين كتاب رو نميخام

موسيو هم با خنده گفت باشه بزار سر جاش، ولي من پولشو بهت بر نمی گردونم

شاهرخ در صدد جواب دادن بود كه موسيو ادامه داد

میتونی به جای پول بيای اينجا تا من بهت ياد بدم كه بخونی اينجوری هم تو با سواد میشی هم پولتو میگيری خوبه؟

شاهرخ هم كه انگار چاره ایی ديگه نداشت سری به نشونه تاييد تكون داد و خوشحال از اين كه از شر اون كتاب و چشم ها خلاص شده، رفت تا فردا تو همون ساعت مقرر برگرده ،….. ولی غافل از اينكه زندگی ورق زندگی هنوز كامل برنگشته…!

بازگشت به لیست

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *