داستان شاهرخ یک داستان واقعی بر اساس زندگی نامه شاهرخ بنیان گذار فرش شادرخ و ورود آن به بازار فرش در شهرستان کاشان است. پس در ادامه همراه همراه ما باشید.
+شاهرخ
_اوس محمود
( اوس محمود همون جور كه تسبيحِ آبی اش رو می زاشت تو جيبِ سمت چپی ِكتِ قهوه ایی سوختش و از در ِ حجرش می اومد تو نگاش به شاهرخ افتاد؛ كه به سآنِ گربه ی سر بازار لم داده بود و ميخِ کوب طاق شده بود ، همون طور كه می رفت سمت ميزش تا چك كنه كه دو قرونش یه قرون نشده باشه ، شروع كرد به غر زدن.)
_ باز كه چشآتو دادي به طاق شاهرخ، مگه نگفتم چشو گوشتو به دَستَكُ و دَخلِ حجره بده!؟ فرستادن تو رو عصاي دستم باشي، بلاي جونم شدي خدا بيامرزه آقاتو !چه آفتي رو گذاشت تو دومن ما و رفت.
+ عِ عِ
سلام اوسا..
به خاک اقام چارچشی حواسم بود…
اصا یه راسّه بازاره و يه شاهرخ تيز و بز به جون مامان فخري كه اومده بودن ببرنم واسه آجانه سر بازار …خودم قبول نكردم…گفتم اوس محمود دلش به من خوشه كجا بزارم برم؟ بفرما اينم چاي لب سوز و لب دوز خدمت اوس محمودِ عزيز
_ جا اين زبون ريزياي صد من يه غاز يذره دل بده به كار والا من دس و دلم می لرزه يه حجره رو بسپرم بهت و يه تُك پا برم تا مسجد و برگردم پيرم كردي بچه،..
(اوس محمود همون طور كه از شاهرخ دور مي شد و مي رفت كه كارِ مشتري گردن كلفتشو آماده كنه، صداي غرغراشم تو ذهن شاهرخ دور تر و مبهم تر مي شد، نه اين كه نشنوه يا فاصلشون زياد بشه بلكه صدايِ فكرِ شاهرخ بود که تو گوشش بلند و بلندتر مي شد. شاهرخ همون طور که لبخند نيمه جوني هم افتاده بود كنج لباش، داشت تو عالم خودش سير مي كرد كه…